جشن تولد امسالت را یادم رفت توی تقویمم با همان خط بچه گانه ام نوشته بودم( جوجوم) ولی باز این مغز لا کردار یادش رفت. اصرار داشتم بهم زنگ بزنی، توی غربت حالا هر کجا که می خواد باشه آدم دلش می خواد به صدایی گرم بشود که از آنور سیم بی ادعا بگوید عزیز دلم تو تنها نیستی من هستم خدا هست و من درست پشت سرت ایستاده ام.عزیز دل ادعا نکردم که دوستت دارم باورم به این است که عاشقانه می خواهمت حتی اگر ماهها بروی و میان دود سیگار پنهان شوی.من تنها نمی گویم دوستت دارم باتمام جان می نویسم عاشقت هستم و تو اینرا کودکانه پنداشتی و پشتت را کردی و رفتی.دوست ندارم هرگز جان دادنت را ببینمکه خود نوشته بودی همانگونه که تو نخواستی درد کشیدن مرا ببینی ولی عاشقم به این که مهربانی ودوست دارم عشقت را با همین دو چشمی که می گویی الماسی میانش دارند ببینم و تو با بدجنسی کودکانه ای مخفی اش کردی باشد این هم عیب ندارد رفیق مهربان آرام من. و اما تو خود راه و رسم نوشتن را هزار برابر بهتر از من می دانستی یادت می آید فکر می کردم بلاگ نویسی را با هم شروع کرده ایم ولی تو ماهها بعد بلاگی را نشانم دادی که همه نوشته های تو بود. باشد من به خودم می بالم که دستهای مهربان کسی را گرفته ام که از سرمای آن سوی زمین هر چه که به قلم (ها) می کرد فایده ای نداشت با هم( ها)کردیم معجزه شد و تو نوشتی و قلمت رقصید و رقصید و ما را نگاه کرد که هر دو منتظر تولد قصه جدیدی بودیم. و اینروزها باز هم بنویس و فرصت بده تا پلی را که میان رنگین کمان با رقص قلمت آفریدی با هم نگاه کنیم. و بدان کسی توی این دنیا هست که هر چه تنهایش بگذاری باز هم دوستت دارد.و این گره محکمیست میان من و تو که همه دردها را تجربه کرده ایم. پس این گره را سفت تر کن.